قایقی خواهم ساخت...

خودمو خدام

قایقی خواهم ساخت...

خودمو خدام

خودم

هیچکس با خودِ من دوست نشد و خودم باخودِ تنهایِِِِ خودم دوست شدم...

حکایت من

حکایت من ؛ حکایت کسی است که عاشق دریا بود ، اما قایق نداشت …
دلباختۀ سفر بود ؛ همسفر نداشت …
حکایت کسی است که زجر کشید ، اما ضجه نزد …
زخم داشت و ننالید…
گریه کرد ؛ اما اشک نریخت …
حکایت من ؛ حکایت چوپان بی گله وساربان بی شترست !
حکایت کسی که پر از فریاد بود ، اما سکوت کرد ؛ تا همۀ صداها را بشنود … !!.!!

دلتنگی ...

کاش هفت ساله بودم

روی نیمکت چوبی می نشستم

باصدای تو دیکته می نوشتم

تو می گفتی بنویس دلتنگی

من آن را اشتباه می نگاشتم

اخمی بر چهره می نشاندی و من

به جبران

دلتنگی را هزار بار می نوشتم!

همینکه در آغوش ِ تو اکران شوم کافی ست

تمام نقش هایم را کنار می گذارم ...... همینکه در آغوش ِ تو اکران شوم کافی ست باور کن .... این کلاغ ها / هیچ کدام از لب هایت را... به انتهای قصه نمی رساند که از هزار و یک شب ِ بی کسی بگویی گوشه بگیــــر / از دامنت ، به  
همین دست هایی که تا می توانست از تو نوشت و از شانه هایت / به هیچ کدام از فرشته ...

کــــ ـــلافـــه ام!

کــــ ـــلافـــه ام! درست شبیه زمانی که مـ ـــادرم نمیتوانست سوزن نخ کند!